کد مطلب:259394 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:190

شب وصال
بعد از ظهر یك روز سه شنبه ی سرد زمستانی بود و من وسایل مربوط به رو به راه كردن چای و قهوه و قلیان را در بقچه ای گذاشته و آماده ی رفتن بودم. رفتن به مسجد سهله و شوق دیدار مولایم آقا امام زمان علیه السلام. عهد كرده بودم كه تا چهل شب چهارشنبه ی پیاپی به مسجد سهله بروم و به عبادت و راز و نیاز بپردازم تا بلكه توفیق ملاقات امام را پیدا كنم. آخر ممكن نیست كه چهل شب چهارشنبه بگذرد و امام زمان علیه السلام به مسجد سهله نیاید. تا به حال، سی و چهار - پنج هفته ی پشت سر هم به مسجد سهله رفته و شب را تا به صبح در آنجا مانده بودم. دیگر چیزی نمانده بود كه چهل شب، تكمیل شود. اما مگر آسمان می گذاشت؟! اخم هایش را كرده بود توی هم و می نالید و اشك می ریخت. ابرهای سیاهی كه آن روز میهمان آسمان نجف و كوفه بودند همه جا را تاریك و خیس كرده بودند و قصد رفتن هم نداشتند.

من هم بقچه در بغل، كنار پنجره ی حجره ایستاده و چشم به آسمان دوخته بودم كه كی باران بند می آید. دلم مثل سیر و سركه می جوشید. می ترسیدم نتوانم اول اذان مغرب، خودم را به مسجد سهله برسانم. از طرفی به صلاح نبود كه در تاریكی شب توی بیابان باشم، آن هم تك و تنها! آخر داستان های زیادی درباره ی دزدها و راهزن هایی كه در آن مسیر در تاریكی شب به رهگذران تنها حمله كرده اند و چه بلاها كه به سرشان نیاورده اند شنیده بودم.

توی همین افكار بودم كه با برقی كه از آسمان جهید و صدای سهمگین رعدی كه چند ثانیه پس از آن غرید به خود آمدم:

- دیگر خیلی دارد دیر می شود. هر طوری شده باید بروم.

این حرف ها را به خود گفتم و به راه افتادم. ابرها هم كه دیدند نمی توانند جلوی رفتن مرا بگیرند، از رو رفتند و بساط گریه و زاری شان را جمع كردند. هوای تمیز و لطیفی بود، اما راه رفتن بر روی آن زمین های پر از گل و شل، چندان آسان نبود، به خصوص با آن نعلین های پر از وصله و پینه و درب و داغان!. به نزدیكی مسجد



[ صفحه 212]



سهله كه رسیدم، دیگر هوا كاملا تاریك شده بود. هزار جور فكر و خیال به سوی ذهنم هجوم آورد. وقتی به یاد دزدها و راهزن ها افتادم حسابی هول برم داشت. به خندقی كه در نزدیكی مسجد سهله بود رسیدم. آب زیادی توی آن جمع شده بود. دامن عبا و قبایم را جمع كردم و «بسم الله» گویان پا در درون خندق گذاشتم. اما در یك آن، سر جایم میخكوب شدم. گوش هایم را تیز كردم. صدای پای كسی را كه در درون گل ها قدم بر می داشت از پشت سر شنیدم. دلم هری ریخت پایین و عرق سردی روی پشتم حس كردم كه داشت به سمت پایین می شرید. ضربان قلبم شدت گرفت و صدای تاپ و توپ آن را در آن سكوت سنگین وحشت زا، به خوبی می شنیدم. با هزار ترس و لرز برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم. شبح مرد سید عربی را دیدم كه داشت به من نزدیك می شد. نمی دانم در آن تاریكی، از كجا فهمیدم كه سید است؟! پیش از آن كه من چیزی بگویم، او با صدای رسا و زبان عربی فصیح گفت:

- ای سید! سلام علیكم.

خیالم راحت شد. نفس عمیقی كشیدم و جواب سلامش را دادم. اضطراب و نگرانی، سرزمین وجودم را تخلیه كرد و جای خود را به آرامش و سكون داد. به من كه رسید پرسید:

- به كجا می روی سید؟

- به مسجد سهله.

- به مسجد سهله؟! آن هم در این شب سرد و بارانی و تاریك؟! نمی شد می گذاشتی برای وقتی دیگر؟

- نه، نمی شد. یعنی برنامه ام به هم می خورد. حیف می شد.

- چه چیزی حیف می شد؟

- عهد كرده ام چهل شب چهارشنبه پیاپی در مسجد سهله بیتوته كنم تا ان شاء الله آقا امام زمان علیه السلام را ملاقات نمایم. تا امروز، سی و چهار - پنج شب چهارشنبه موفق شده ام به مسجد سهله بروم. حالا كه تا اینجا رسانیده ام، حیف می شد به خاطر باران یا تاریكی هوا، برنامه ام را ناتمام می گذاشتم...



[ صفحه 213]



دیگر رسیده بودیم به مسجد زید بن صوحان. رفتیم توی مسجد و هر كدام دو ركعت نماز تحیت مسجد خواندیم. بعد از نماز، سید عرب شروع كرد به خواندن دعایی مخصوص، آن هم از حفظ! دیدم در و دیوار مسجد با او هم آوا شده اند و دعاهایی را كه او می خواند زمزمه می كنند. با این كه فقط ما دو نفر داخل مسجد بودیم، ولی می پنداشتی كه هزار نفر دارند با هم دعا می خوانند. دعایی از سر سوز! عجیب تحت تأثیر آن دعا و فضا قرار گفته بودم. هرگز چنین ندیده بودم و از هیچ مجلس دعایی چنین لذتی نبرده بودم.

دعا كه تمام شد، احساس كردم خیلی گرسنه ام. هنوز در این مورد كلمه ای بر زبان نیاورده بودم كه سید عرب سفره ای از زیر عبایش بیرون آورد و در حالی كه آن را پیش رویمان می گستراند گفت:

- سید! تو گرسنه ای - خوب است شام بخوریم و بعد از آن عازم مسجد سهله بشویم.

سه قرص نان و دو - سه تا خیار بسیار سبز و تازه در سفره بود. پوست خیارها انگار كه چرب باشد برق می زد و بوی آن انسان را به هوس می انداخت. عجیب است كه اصلا به ذهنم خطور نكرد كه این سید عرب این خیارهای به این سبزی و تازه ای را در این چله ی زمستان از كجا آورده است؟!

شام ساده اما بی نظیری بود. سید عرب، سفره را جمع كرد، گفت:

- پاشو به مسجد سهله برویم. نماز مغرب و عشا را در آنجا خواهیم خواند.

وقتی وارد مسجد سهله شدیم، ابتدا دو ركعت نماز تحیت مسجد را خواندیم. با این كه آن روزها دچار حالتی شده بودم كه در عدالت هر كسی - حتی كسانی كه سال ها آنها را می شناختم و هیچ خلاف شرع و عرفی از آنها ندیده بودم - شك می كردم و نمی توانستم در نماز جماعت به آنها اقتدا كنم، اما همین كه سید عرب به نماز مغرب و عشا، قامت بست بی اختیار و با طیب خاطر به او اقتدا كردم. هر كاری كه سید انجام می داد، من هم انجام می دادم. نافله ی مغرب و عشا و دعای مخصوص را سید خواند، همچنین نمازهای دو ركعتی وارده در مقامات مختلف از قبیل مقام امام سجاد زین العابدین علیه السلام، مقام امام صادق علیه السلام و مقام حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام



[ صفحه 214]



را. وقتی او نماز می خواند، به وضوح حس می كردم كه همه ی اجزا و اركان مسجد هم دارند هماهنگ با او نماز می خوانند و ذكر می گویند. این دومین باری بود كه من در یك شب، چنین چیزی را تجربه می كردم:

- سید برنامه ات چیست؟ آیا بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد كوفه می روی یا همین جا می مانی؟

این سؤالی بود كه سید عرب، بعد از اتمام اعمال مسجد سهله از من پرسید. من هم جواب دادم:

- همین جا می مانم. می ترسم همان وقتی كه من به مسجد كوفه می روم، آقا تشریف بیاورند به اینجا و من بعد از این همه زحمت، از فوز دیدار روی مباركش محروم بمانم.

وقتی در وسط مسجد، در مقام امام صادق علیه السلام نشستیم، پرسیدم:

- آیا چای یا قهوه یا قلیان میل دارید تا برایتان آماده كنم؟

پاسخی داد كه تا اعماق وجودم نفوذ كرد و تنم را لرزاند. الان هم كه ده ها سال از آن زمان می گذرد، هر وقت می خواهم یك استكان چای بنوشم بیاد آن جمله می افتم و تمام بدنم شروع می كند به لرزیدن! او گفت:

- اینها از امور غیر ضروری زندگی است و ما از آن اجتناب می كنیم.

نسیم ملایم و روح افزایی وزیدن گرفت. انگار نه انگار كه زمستان بود! صحبت هایمان گل انداخت و حدود دو ساعت به طول انجامید. صحبت از استخاره به میان آمد. پرسید:

- سید! چگونه استخاره می كنی؟

- خب معلوم است. ابتدا سه تا صلوات می فرستم. بعد سه مرتبه می گویم:

«استخیر الله برحمته خیرة فی عافیة». [1] .

پس از آن مقداری از دانه های تسبیح را می گیرم و دو تا - دو تا می شمارم. اگر



[ صفحه 215]



دست آخر دو تا ماند، استخاره بد است و اگر یكی ماند، خوب است.

سید عرب، نگاهش را از سر محبت در نگاه من گره زد و گفت:

«این نوع استخاره، باقی مانده ای دارد كه به شما نرسیده است و آن این است كه اگر دست آخر، تنها یك مهره از تسبیح باقی ماند فورا حكم به خوبی استخاره نكنید، بلكه توقف كنید و دوباره بر ترك عمل مورد نظر، استخاره نمایید. اگر در پایان شمارش، دو تا مهره باقی ماند، معلوم می شود كه آن استخاره خوب بوده و چنانچه یك مهره باقی ماند، معلوم می شود كه آن استخاره، میانه بوده است.

بر اساس قواعد علمی، باید برای این روش از استخاره از او دلیل می خواستم، اما به مجرد شنیدن حرف هایش، دربست تسلیم شده و همه اش را پذیرفتم. نه تنها در مورد استخاره، بلكه در مورد سایر سخنانش نیز چنین بود. از جمله او بر این موارد تأكید كرد:

«- بعد از نمازهای واجب پنجگانه ی شبانه روزی این سوره ها را بخوان؛ «بعد از نماز صبح، سوره یس، بعد از نماز ظهر سوره ی نبأ، بعد از نماز عصر، سوره نوح، بعد از نماز مغرب، سوره ی واقعه و بعد از نماز عشا سوره ی ملك.

بین نمازهای مغرب و عشا دو ركعت نماز بخوان. در ركعت اول بعد از سوره ی حمد هر سوره ای كه دوست داشتی بخوان، اما در ركعت دوم بعد از حمد، سوره ی واقعه را.

بعد از نمازهای پنجگانه این دعا را نیز بخوان:

«اللهم سرحنی عن الهموم و الغموم و وحشة الصدر و وسوسة الشیطان، برحمتك یا ارحم الراحمین». [2] .

بعد از ذكر ركوع در نمازهای پنجگانه، بخصوص در ركعت آخر این دعا را بخوان:

«اللهم صل علی محمد و آل محمد و ترحم علی عجزنا و اغثنا بحقهم». [3] .



[ صفحه 216]



شرایع الاسلام مرحوم محقق حلی كتاب بسیار خوبی است و به جز اندكی از مطالب آن، الباقی تماما مطابق با واقع می باشد.

سعی كن زیاد قرآن بخوانی و ثواب آن را به شیعیانی كه از دنیا رفته اند و وارثی ندارند، یا وارث دارند ولی یادی از آنها نمی كنند هدیه كنی.

وقتی نماز می خوانی، تحت الحنك عمامه ات را از زیر چانه ات رد كن و سر آن را در عمامه ات قرار بده.

زیارت حضرت سید الشهداء امام حسین علیه السلام را فراموش مكن».

بعد هم در حق من دعا كرد:

«خدا تو را از خدمتگزاران شرع مقدس اسلام قرار دهد».

نمی دانم چگونه به من الهام شده بود كه این مرد از همه چیز، حتی از عالم ارواح و آینده ی اشخاص، مطلع است. این بود كه با نگرانی و اضطراب نسبت به آینده ی دینی ام پرسیدم:

- نمی دانم، عاقبت كارم خیر است یا نه؟ نمی دانم نزد صاحب شرع مقدس رو سفیدم یا خدای ناكرده روسیاه؟

جوابی كه به من داد آسودگی خیال را برایم به ارمغان آورد:

- عاقبت تو خیر و سعیت مشكور است و بحمدالله نزد خداوند متعال روسفیدی.

آخرین نگرانی ام را نیز با وی در میان گذاشتم:

- نمی دانم آیا پدر و مادر و دیگر كسانی كه حق بر گردن من دارند از من راضی اند یا نه؟

و جواب او این بود:

- همه ی آنها از تو راضی اند و درباره ات دعا می كنند.

- اگر ممكن است شما هم لطف كنید و برایم دعا كنید كه در راه تألیف و تصنیف علوم دینی، موفق باشم.



[ صفحه 217]



هنگامی كه در این مورد برایم دعا كرد اجازه گرفتم تا برای تجدید وضو از مسجد خارج شوم. نزدیك حوض كه رسیدم، رفتم توی فكر:

«امشب چه شبی است؟! این سید عرب كیست كه این همه فضل دارد؟! اصلا توی آن تاریكی كنار خندق از كجا رنگ عمامه ی مرا تشخیص داد و متوجه سیادت من شد؟! در این چله ی زمستان آن خیارهای به آن سبزی و تازه ای را از كجا آورده بود؟ و... نكند این آقا همان مقصود و معشوق من باشد كه حدود سی و پنج - شش شب چهارشنبه به شوق دیدارش به این جا آمده و بیتوته كرده ام... نكند او امام زمان من باشد و من ساعت ها با او بوده و او را نشناخته ام...».

تا این افكار به ذهنم خطور كرد، دلم هری ریخت پایین و عرق بر پیشانی ام نشست. با اضطراب برگشتم و به جایگاهی كه روی آن نشسته بودیم، نگاهی انداختم اما... اما از آن مرد خبر و اثری نبود. در داخل مسجد شروع كردم به این طرف و آن طرف دویدن و اشك ریختن. حتی یك نفر هم جز من در مسجد نبود! یادم آمد از این شعر كه می گوید:



آب در كوزه و ما تشنه لبان می گردیم

یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم



از مسجد خارج شدم و شروع كردم به این سو و آن سو دویدن در اطراف مسجد. گاه داخل مسجد می شدم و گاه بیرون می آمدم. با خود شعر می خواندم و دیوانه وار می گریستم و بر سر می زدم. بالاخره سپیده ی صبح دمید ولی خورشید جمال معشوقم دوباره طلوع نكرد. من ماندم و اندوهی بزرگ كه بر دلم سنگینی می كرد.... [4] .

آری، آن گونه كه بیان شد، بعضی از علما و صالحین - مانند شیخ انصاری، علامه سید بحرالعلوم، جد آیت الله بروجردی رحمه الله و دیگران - در زمان غیبت كبری به حضور امام زمان علیه السلام به صورت ناشناخته می رسیدند؛ آیت الله شاهرودی رحمه الله هم دو بار به طور ناشناخته به حضور امام زمان علیه السلام رسید كه خودش اجازه نقل آن را داده بود.



[ صفحه 218]




[1] يعني؛ «از خدا به سبب رحمتش طلب خير مي كنم تا راهنمايي ام كند كه عافيت را انتخاب نمايم».

[2] يعني: «پروردگارا! مرا از هم و غم و كينه توزي (يا ترس و وحشت) و وسوسه هاي شيطاني دور فرما، به حق رحمتت اي ارحم الراحمين».

[3] يعني: «پروردگارا! بر محمد و آل محمد درود فرست و بر ناتواني ما رحم فرما، و به حق آنها به فرياد ما برس».

[4] تشرفات مرعشيه: ص 32 -23.